پسرک باخدا
تذکرو یـــــــــــــاد آوری:
مرد فقیری پسری خردسال داشت.روزی به اوگفت:بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم!!
پسرخردسال بانارضایتی به راه افتاد.
وقتی به باغ رسیدند پدر به فرزندش گفت:تودراینجا نگهبان باش و اگرکسی آمد,زود مراخبرکن تاکسی مارادرحال دزدی نبیند
ومشغول چیدن میوه از درخت مردم شد.
لحظه ای بعدپسرفریادزد:یک نفر مارامیبیند! پدرباترس و عجله از درخت پایین آمد وپرسید: