ایمان و جرات
ایمان،جرئت و سرسختی
داستـــــان دختر کوچکی که در یک کلبه محقر،دورازشهر،دریک خانواده فقیر به دنیا آمد.زایمان،زودتر از زمان مقرًر انجام شده بود و نوزادی زود رس، ضعیف و شکننده ای بود
وقتی 4 ساله شد،بیماری ذات الریه و مخملک را باهم گرفت.
ترکیب خطرناکی که پای چپ اورا از کار انداخت و فلج کرد,اما او خوش شـــــانس بود,چون مادری داشت که مدام اورا تشویق و دلگرم میکرد.
مادرش به او گفت:علی رغم مشکلی که در پایت داری,بازندگــــِ هرکاری که بخواهی میــــتوانی انجام دهی.
تنها چیزی که احتیاج داری ایـــمان,مداومت در کار,جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است
×××××××××××××××××××××××××××××××
دانشجویی سر کلاس ریاضیات,خوابش برد.زمانی که زنگ را زدند, بیدارشد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود,یادداشت کرد و بااین فرض که استاد مثل همیشه این مسائل را به عنوان تکلیف درسی داده است,به منزل برد. از آمجایی که همیشه تکالیف خود را به تنهایی و کامل انجام می داده,این توقع را از خود داشت که این بار هم«می تواند» به راحتی از پس حل این دو مسئله برآید؛با این باور تمام طول هفته را روی حل آن دو مسئله فکر کرد.در ابتدا هیچ یک را
نتوانست حل کند,اما دست از کوشش برنداشت تا سرانجام یکی ازآنهارا حل کرد.
وقتی راه حل خود را به استاد تحویل داد,استاد به کلی شوکه شد!!زیرا این 2 مسئله را فقط برای آشنایی دانشجویان با مسائل غیـرقابل حل ریاضیات,روی تخته نوشته بود!!!!!!!!!
************همه کسانیکه تا به حال به هدف ارزشمندی رسیده اند,قبلا نمی دانستند که چگونه این کار را انجام خواهند داد؛فقظ اطمینان داشتند که به هدفشان خواهند رسید***********
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
چندسال پیش,در یک روز گرم تابستان,پسرکوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه نزدیک خانه شان شیرجه زد.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد...
مادرناگهان تمساحی را دید که به سوی پدرش شنا میکرد.مادر وحشت زده به سوی دریاچه دوید و فریادکنان,پسرش راصدا زد.
پسرک سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش,پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر
در کام تمساح رهاشود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود؛صدای فریاد مادر راشنید؛به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح
زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند.2ماه گذشت تا پسر کاملا بهبود پیداکند...
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازویش,جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخم ناخن های مادرش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی جای زخم ها را نشان داد و گفت:«این زخم ها را دوست دارم ,اینها خراشهای عشق مادرم به من هستند»